شب وروز:

gecegunduz
 
روزی یک مرد دانشمند درحالی که با شاگردان خود دریک مکان زیبا در دامنه کوهی نشسته بودند، یک سوالی مطرح کرد و از شاگرادنش خواست که به این سوال او که چگونه می شود شب و روز را ازهم جداکرد پاسخ دهند، به عبارت دیگر بگویند که تاریکی شب وروشنایی صبح کی شروع می شود.
یکی از آنها گفت: به گله ای که در دوردست است نگاه می کنم، هرگاه نتوانستم گوسفند را از بز تشخیص دهم می توانم بگویم شب شده است. یکی دیگه از استاد اجازه خواست و گفت: هر زمان بتوانم درخت انجیر را از درخت زیتون تشخیص دهم می توانم بگویم صبح شده است.
مرد دانشمند مدتی سکوت کرد، شاگردانش کنجکاو شدند و گفتند نظر شما چیست؟
استادگفت: هر وقت راه می روم اگر یک زنی را دیدم بدون اینکه بپرسم سیاه است یا سفید؟ زیبا است یا زشت؟ بتوانم بگویم او خواهرم است.
هر وقت که یک مردی را ببینم بدون اینکه بپرسم او فقیر است یا ثروتمند؟ از کدام ملت است؟ دینش چیست؟ بتوانم بگویم او برادرم است. مطئناً روشنائی صبح شروع شده است.
 
جانداران چند دسته اند؟
                                        cocuk
پسرم بیا پای تخته، می خواهم یک سوالی بپرسم.
پسر جلوی تخته سیاه آمد و به معلم گفت بفرمائید سوالتان چیست؟
معلم: به من بگوجانداران چند دسته اند؟
پسر: چهار دسته اند آقا.
معلم: به نظرم اشتباه گفتی، باشه اسمشان را بگو ببینم کدامها هستند.
پسر:  گیاهان، حیوانات، انسانها، بچه ها.
معلم: پسر! مگه بچه ها انسان نیستند؟
پسر: حق با شماست! پس جانداران سه دسته اندآقا.
معلم: باشه دوباره نام ببر، ببینم کدامها هستند.
پسر: گیاهان، حیوانات، بچه ها.
معلم:  پسرم پس انسانها چی شدند؟
پسر: آنهایی که در قلبشان دوستی ومحبت را زنده نگه داشتند، همیشه بچه ماندند، بقیه شبیه حیوانات شدندآقا!