پرندگان هم رفتند(قسمت5)

 امسال شانس یار آنها شد پرندگان زیادی به دشت آمدند، با رنگهای متنوع، پرندگانی که آنها را ندیده بودن، اسمهایشان را نشنیده بودن، قفسهای آنان را پر کرده بودند. از پرنده ای که به اندازه یک دست بود و دذهمه جای بدنش لکه های قرمز رنگی داشت که به سمت زیر بالهایشان گسترده تر می شد شش تا گرفته بودند، هرکدام از اینها حدوداً هفت لیره قیمت داشت. یکی هم شاهین گرفته بودند، شاهین  را دریک قفس دیگر کذاشته بودند. هر روز چند تا سهره و فنچ به او می دادند او هم پنجه هایش را از قفس بیرون می آورد و در یک آن پرنده بیچاره را پاره پاره می کرد. در اینجاها معمولاً شاهین دیده نمی شود شاید هم از دور دورها، از جنگلهای استونیا دنبال پرندگان کوچک کرده بود و در اینجا گیر افتاده بود. مثل رعد پشت سر پرندگان کوچ پائین آمده بود و روی تله های فاتحی ها نشسته بود و با افتادن تورها در دام آنها گیر کرده بود. وقتی تور رویش افتاد هنوز فنچ کوچک در پنجه های او بود. وقتی بچه خواستند تله را از پنجه هایش جداکنند او با نوکش دستهای آنها را زخمی وخونی کرده بود. یک شهاین مشتری پسندی بود، به سی و پنج لیره به خلیل کولی فروختند. بعدش هم دوتا عقاب بلوطی رنگ گرفته بودند. آنها را هم به بیست وپنج لیره خلیل کولی خرید. خلیل کولی آنها را به روستای سپیدار برد وآنها را به شکارچی ها نشان می داد.   در دور دست در آسمان جنگل یک پرنده بزرگ می آمد به چادر نزدیک شدم وگفتم:

نگاه کنید: یک شاهین دارد می آید.

آن کوته قد، چشم سه گوش گفت: دیدیم .

گفتم من می روم.

گفت کمی بعد اینجاست.

گفتم اما:

گفت اما چی....

پرندگان هم رفتند(قسمت چهارم)

درآفتاب ولرم  روزهای بهاری که گلهای زرد کل کوهستان را پرکرده بودند هزاران پیچک به خارها پیچیده و تخمهای خود را بین خارهای محافظت شده  پخش می کردند. و شادی هایشان را به روی هم جمع می کردند. از وقتی که دشت فلوریا، دشت فلوریا شده ، از بیزانس تا عثمانی،  پرندگان کوچک به این دشت رفت وآمد داشتند و از اول ماه دسامبر تا آخر آن دراینجا سکنی می گزینند. و از آن روز تا الآن مردم استانبول با طرفندهای متفاوت اینها را گرفته و درجلو کلیساها، کنیسه ها، مساجد به فروش می رسانند. آسمان استانبول را پرتدگانی که با پول بسیار کم و ارزان خریداری شده و رها می شوند گرفته اند. مخصوصاً این که بچه ها و سالمندان خیلی به خریدن و رها کردن پرندگان علاقه مند هستند.

خیلی وقتها پیش که تازه به استانبول آمده بودم پیرمردی را با یک پسر بچه که کفش به پا نداشت و تقریباً یازده ساله می نمودو چشمهای کاملاً آبی اش در میدان تقسیم می دیدم که پرندگان را خریده و درقفس گذاشته بودند و مدام آنها را درآورده و درآسمان رها می کردند. یکی از پرندگان را پیرمرد و یکی دیگر را پسر بچه به نوبت آزاد می کردند. هرپنده ای که درآسمان رها می شد از سه نفر صدای شادی  بلند می شد. بعضی از آنها که نمی توانستند پرواز کنند در میان شاخه شکسته درخت چنار می افتادند. و گربه خونخوار سریعاً به آنجا می پرید وپرنده را زیر پنجه هایش از هم می درید وآنه را می خورد. بازهم بی حرکت چشمهایش را به آسمان می دوخت ومنتظر پرنده ای دیگر می ماند. الآن دیگه بچه ها آزاد نیستند که پرندگان را درجلو مسجد"ایوب"( Eyüp Camisi (بفروشند وآنها را به بازار پرندگان در امینون (Eminön )می برند.  الان دیگه درخارج از حیاط مسجد ایوب کسی مجاز به فروش پرندگان نیست، بچه ها پرندگان را به بازار پرندگان امینون می برند، خریداران، چندپرنده گران قیمت را جداکرده، بقیه را به بچه ها پس می دهند. و بچه ها با قفسهایی پر از پرندگان، درحالی که نمی دانند این همه پرنده به چه دردآنها خواهد خورد به خانه هایشان باز می گردند.

اگر مورخان شهراستانبول، پرنده گیران فلوریا را در تاریخ ننویسندنوشته های آنها معتبر  نکته تاریکی خواهد داشت، کارشان تاسف بار خواهد بود، آیا شادی های چند صدساله پرنده گیران، پرنده ها، بچه ها وپیرها که درجلو مساجد، کنیسه ها و کلیساها پرندگان را آزاد می کردند چیزکمی است؟ مطئنم روزی یک نفر انسان قلب پاکی پیدا خواهدکه تاریخ فلوریا را خواهد نوشت وآن وقت خواهد بود که استانبول بیشتر زیبا خواهد شد. بازهم یک شهرجادویی خواهد شد. سحر وجادوی استانبول در دریا، ساحل،آسمان است یا تنها در انسانهایش؟یا پرندگان فلوریا؟

چند روز بعد جم را پیش طغرل دیدم که دوتایشان هم زانوهایشان راگرفته ودستهایشان را زیر چانه شان گذاشته و همینجوری نشسته بودند. دوروز گذشته بود که دوستان طغرل در زیر تیر تلگرام شش نفر شده بودند، با زهم زانوانش را بغل کرده بودند، بازهم دستهایشان زیر چانه هایشان، بازهم نشسته بودند و هیج جا را نگاه نمی کردند. شاید عصبانی، شاید دیوانه، شاید توفکر، از چهره هایشان هیچ چیزی قابل فهم نبود در زیر تیرتلگرام و انتهای جنگل سرسبز نشسته بودن.

آنهایی که درچادر بودند می آمدند ومی رفتند، پرندگان را صدا می کردند، تورهایشان را بلند می کردند ودوباره می گذاشتند، تله هایشان را آزاد می کردندو پرندگان داخل آن می افتادند ودر حین این کار هم نمی توانستندبه بچه هایی که بی حرکت نشسته بودند چشمک نزنند. حسابی در حیرت وشگفتی بودند، قفسهای بزرگشان، یک، دو وسه تا می شد،  داخل چادر از پرنده ها پر شده بود زرد، قرمز، آبی، با پرهای براق و نورانی که درتلاش بودند تا از قفس فرار کنند، خودشان را دیوانه وار به میله های قفسها می کوبیدند، درست هشت تا قفس وجود داشت، قفسهای بزرگ با ارتفاع 60سانتی متری! آنها بچه های فاتح"Fatih"1 بودند، واقعاً من از کجا فهمیده بودم اینها بچه های فاتح هستند؟نمی دانم، بلکه هم من خودم احساس کردم آنها از سمت فاتح هستند. از درونم گفتم که اینها باید فاتحی باشند. البته بچه های فاتح آنجا ساکت وحزین نشسته اند. آنها کمی مشکوک، کمی متعجب وتا حدی با ترس نگاه می کرند.

1-Fatih"1 میدانی در استانبول

پرندگان هم رفتند(قسمت 3)

چشمم را یک بار به آنها ویک بار به طغرل دوختم ، دیگه هیچ کجا را نگاه نمی کردم، طغرل هم من را نگاه می کرد، و نیز طوری من را نگاه می کرد که من متوجه شوم. وقتی که دسته های پرندگان از آسمان رد می شدند آنجا می نشستند و وقتی می خواستند دانه ها را بخورند توی قفس های بچه ها گیر می کردند، پرندگان زرد، خاکستری و قرمز در قفس ها  خودشان را به هر طرف می کوبیدند، طغرل چشمانش را به قفسها دوخته و سپس قفسها، تورها وبچه ها را نگاه می کرد. بعدش هم چشمانش را پائین می آورد، چانه اش را روی زانوانش قرار می داد و زمین را نگاه می کرد.  تا این که دوباره دسته های پرندگان از آسمان رد می شدند و روی خارها می نشستند وسپس روی تورها و بعدش هم به قفسها می افتادند....

یک بار که از بغلش رد می شدم صدایش رابلند کرد ومنوبه مدت طولانی نگاه کرد بعدش هم چشمهایش را روی قفسهای پر از پرنده دوخت وهمین جوری نگاه داشت...

شبها هم وقتی به تفریح می رفتم راهم از کنار درخت سپیدار می گذشت. یک شب نگاه کردم دیدیم که طغرل در این نصف شب آنجاست، درجای اولش نبود؟از توی چادر نوری به بیرون می زد صداهایی می آمد یکی همینجوری می خندید، مثل یک سکسکه، مثل یک ضجه وزاری، مثل یک پرنده. پاهایم من را به طرف طغرل برد چندقدم مانده به او ایستادم:

گفتم:" طغرل"

هیچ عکس العملی نشان نداد. شانه اش لرزید؟ در تاریکی خوب ندیدم، گفتم طغرل، طغرل، و داد کشیدم.

طغرل از جایش برخاست، با دودستش لباسهایش را تکان داد و بدون این که من را نگاه کند به طرف دریا رفت. میشه گفت حسابی با من قهر کرده بود در تاریکی شب دور شد و دربین زاغه ها گم شد.

درجلو چادر آتشی روشن بود، آن پسر کوتاه قد خارها را روی آتش جمع می کرد .

 همه صبح زود از خواب بیدار می شدند، طغرل هم سپیده دم قبل از این که بیدار شوند خودش را به آنها می رساند. چند بار دیدم که طغرل از ترس دیر ماندن از جنگل تا درخت سپیدار می دوید. وقتی طغرل قبل از بیدار شدن آنها به آنجا می رسید نفس عمیقی می کشید، در جلوی تیر تلفن می نشست و چانه اش را روی زانوانش می گذاشت. مسابقه گرفتن یک پرنده در دشت است، راهش را گرفته بود و داشت می رفت. هرسال با آمدن ماه اکتبر باد سرد وسوزناکی شروع به وزیدن می کرد. بادجنوب غربی کف دریای  دشت فلوریا را دیوانه می کرد و باد باران را به حالت زیگزاگی نقاشی مانند درمی آورد.

درهوای بادو بارانی  نشستن و برخاستن پرندگان روی خارها یک لحظه هست. دریا آبش را به جنگل می زند و همانند این است که نوک  شاخه های درختان را می لیسد. پرندگان، آبی آسمان را مثل لکه هایی در چشم انسان درمی آورند.

پرندگان هم رفتند(Kuşlar da Gitti) (قسمت 2)

طغرل دستهایش را به شاخه خم شده درخت صنوبر که تیر تلگراف آن را خم کرده تکیه داد و روی زانوهایش نشست. ده روز است که من طغرل را می بینم که هر روز به تیر تلگراف تکیه داده و درحالی که روی علف شقاقل می نشیندو اصلاًحرف نمی زند. به سایر بچه ها که بلندبلند حرف می زدند و مدام به چادر وارد و از آن خارج می شدند و هلی کوپترها و هواپیماهایی که بالای جنگل پرواز می کردند  بدلیل نامعلوم نگاه نمی کرد. چانه اش را روی زانو گذاشته وهمینطور می نشست. بازارها، رئیس پلیس جزیره سرخ ، هواپیماهای اسباب بازی هی از جلو چشمهایش رد می شدند. مگه اینجا جای رئیس پلیس جزیره سرخ است؟کسانی که به دشت فلوریا آمده و هواپیما های اسباب بازی رابه آسمان پس فرستادند، کسانی که مرسدس، فولکس واگن، ولوو سوار می شدند و افراد دیگر نیز به اینجا می آمدند. هواپیماهای اسباب بازی که ازاینجا به آسمان فرستاده می شدند از هواپیماهای واقعی که در آسمان فلوریا بودند بیشتر سر و صدا داشته و درهوا پرواز می کردند. برای تماشای آنها بچه های محله بنفشه، محله جنت سرزمین سبز می آمدند. با احترام خاصی بدون این که حتی دستهایشان تکان دهند هم به هواپیما و هم به کنترل کننده آن نگاه کرده و ساکت می ایستادند.  طغرل نه از جایش تکان می خورد و نه حتی یک بار سرش را بلند می کرد که به آسمان نگاه کند. هلی کوپترها به شاخه های بالای درخت صنوبربرخورد می کردند و از بالای سر طغرل رد می شدند. اگر هلی کوپتر مثل سنگ روی طغرل می افتاد باز هم او از سرجایش تکان نمی خورد. این همه از جلوش رد شدم مرا یکبار هم ندید. چه می دانم شاید هم مرا می دید ولی به هلی کوپترها وهواپیماها نگاه می کرد. صداهایشان را هم می شنید ولی من متوجه نمی شدم. شاید هم از جایی که نشسته بود همه اتفاقاتی را که در دشت می افتاد می دید و سیر می کرد.

از دریای نزدیک، نور، پات پات موتورها، بوی خزه ها، بوی ید به خشکی می پیچید، رطوبت و گرمای شدید.

یک روز صبح نگاه کردم دیدم در دشت فلوریا تورهازیادی پهن شده، آتش سوزی جنگل، به ایستگاه کوچک راه آهن، زیردرختان انجیر، چاله های عمیق نزد درختان بادام، زیر درختان صنوبر، بچه ها و جوان ها , پیرها  که بسیار شیک پوشیده بودند، ژنده پوش ها، بلیط بخت آزمایی فروش ها، آدم های ولگرد، خیاط، آهنگر، شاگرد مکانیک، ماهیگیران بی دست وپا، همه شان تورهایشان را پهن کرده بودند. نخ هایشان را در دست گرفته و پرنده هایی که داخل آنها تله بود را درجلوی تورهایشان گذاشته بودند چشمهایشان را به آسمان دوخته بودند و هریکی در دردهاناشان  سوت هایی که شبیه پرندگان بود گذاشته بودند. هروقت دسته ای از پرندگان از بالای سرشان رد می شدند صدای سوت همه جا را پر می کرد. فلوریا به رنگ خاکستری است، رنگش شبیه به خاک و از یک گنجشک کمی کوچکتر است، سهره زرد است، فنچ، سهره سبز و پرندگان رنگارنگ دیگر. رنگ زرد سینه شان درخشان وبراق، رنگ قرمزشان درخشان ترین قرمزها،  زردش مثل قیر سیاه، قرمزش و سبزش مثل نور براق دیده می شوند. یک پرنده کوچک به اندازه سه بند انگشت، دمش به رنگ آبی، هنگامی که درآسمان پرواز می کند همانند یک توده نور بنظر می رسد که آبی اش را درآسمان پخش می کند، خطی از نور کشیده .....

بازهم چانه طغرل روی زانوانش است، بازهم پاهایش را بغل گرفته.

" سلام طغرل"

اهمیتی نداد، خودش را به نشیدن زد ولی من از حرکت شانه راستش فهمیدم که صدای من را شنیده است.

" سلام طغرل در اینجا چه اتفاقی دارد برای تو می افتد؟"

بازهم توجهی نکرد، شانه هایش بالا وپائین رفت، تنه نحیفش بازهم نحیف تر و ظریف تر به نظر رسید، در این حین یک برگ صنوبر روی پایش افتاد و درهمین جا ماند. پیشش نشستم و دستم را روی شانه اش گذاشتم:

" طغرل چه شده ؟"

با چشمهای خجالتی، براق و شاید اشک آلود به من نگاه کرد و سعی کرد بخندد، لبهای ظریفش بازشد و همینطورعقب نشینی کردو ماند. سپس سرش را به جلو آورد وبا صدای نرم گفت:

"چیزی نیست برادر"!

"گفتم هست"!

پرندگان هم رفتند(Kuşlar da Gitti)

پرندگان هم رفتند(Kuşlar da Gitti)

اولین رمان منتشر شده توسط یاشار کمال به عنوان یک کتاب مستقل که  در سال 1978 توسط انتشارات Milliyet منتشر شده است. در این اثر از چند نفر که در سال های اخیر شکار و فروش پرندگان را  بصورت شبکه ای در خیابان های استانبول را دارند, صحبت شده است. آنها که با عنوان اسبهای آزاد در جلوی  کلیسا، مسجد و کنیسه پرنده فروشی می کردند روزی  به مرحله ای رسیدند که  نتوانستند پرندگان را بفروشند  مجبور به خوردن پرندگان شدند . پرندگان هم رفتند چهارمین کتاب یاشار کمال از نظر بیشترین فروش هست.

در ادامه یادداشتهایم ترجمه قسمتهایی از این کتاب را خواهم داشت.

 

قسمت اول:

 

طغرل از قسمت پائین جنگل به نزدچادرها آمد، هنوز پانزدهم سپتامبر نشده بود که سه نفر دیگر از فاتح1به اینجا آمدند، کمی جلوتر از درخت صنوبر، درسمت شرق دشت سبز چادرشان را برپا کردند. آنها خود را آماده کرده بودند. از سپیده طلوع تا غروب خورشید مکانهای مناسب را پیدا می کردندو تور هایشان را می گذاشتندو یک ترانه قدیمی عجیب غریبی را می خواندند. یکی از انها قد کوتاه، شانه های پهن، چشمهای سه گوش، ابروهای ضخیم ، موهای خارخار، دستهای بزرگ و سر بزرگی داشت.  دریکی از سفیدی چشمهایش دو ودرچشم دیگرش سه تا من وجود داشت. منِ چشم چپش بزرگ و گسترده شده و به  زمین می پیوست. او اغلب کم صحبت می کرد، دهانش را از ترانه به ترانه ای دیگر باز می کرد. یکی هم مثل نیزه ای دراز بود. قدش دراز شده و به بالاها رسیده بود. چشمهای بزرگ بیرون زده اش به نظر می رسید که از نقطه ای به نقطه دیگر می پرید. مدام حرف می زد حرف می زد و یک دفعه بطور ناگهانی سکوت می کرد. وقتی صحبت می کرد، گردن بلندش گسترده و ضخیم دیده می شد. آن دیگری، مثل چاقویی برنده بود، بچه ای مثل آتش پاره بود.لحظه ای در یک جا نمی ایستاد و دستهایش مدام کار کار می کرد، چیزهایی را درست می کرد ودوباره به هم می زد. حرف می زد، دادمی کشید و سربه سردوستهایش می گذاشت. در چشمهای مستش سرنوشت غیرقابل انکاری موج می زد. سبیلهای زرد نازکش بیرون زده بود، وقتی دستهایش بیکار می شد بلافاصله به سبیلهایش می رفت. با عصبانیت آنها را می کشید مثل این که می خواهد آنها را بکَنَد. چانه پهن روبه جلو قویی داشت. دراین چانه قوی یک سرنوشت داشت. 

 

1- فاتح"Fatih": میدانی در استانبول